أَیْنَ الْأَنْجُمُ الزّاهِرَةُ...؟

اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن یُوسُفَ

أَیْنَ الْأَنْجُمُ الزّاهِرَةُ...؟

اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن یُوسُفَ

خاطراتِِ معصومیت های از دست رفته...

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ

درویش مصطفی{ شخصیت رمان من او خوانده شده در دوم راهنمایی، دوم دبیرستان، سال دوم دانشگاه}:

" به دلت شک نیار! این کار هم حکما حکمتی دارد. هیات محبان الحسین، خاص محبان حسینه، چرا؟ چون آدمِ خدا پرست، خدا را می پرسته. اگر خط و ربطش را نفهمیدی، بدان هیچ نفهمیده ای؛ بل که اصلا نفهمی. محبِ حسین، گریه اش برای حسینه. با توام فعله اصفهانی! از فتاح یاد بگیر: اگر برای پسرش حال گریه پیدا کرد، فی الفور گریه اش را وصل می کند به کربلا. راهش این است. این جور اشکتان مقدس می شود و چشم تان، ضریح. حکما چشم هم چه ادمی می شود دخیل بست. یا علی مددی!"


همینجوری یک هویی شب امتحان دلم برای علی و مهتاب تنگ می شود... نه اینکه عاشق شده باشم ها نه... چیز عجیبیست این معصومیت وجودشان... انقدری که وقتی مطمئن می شوی که حالا واقعا دیگر هیچ راهی نمانده و باقی مانده زائران کربلا هم این دو روزه دنیا را طلاق می دهند و تو ام مانده ای با کوله بار سنگینی هایت، یکهو یادت می رود سمت درویش مصطفی، می رود سمت علی و مهتاب و کافه مسیو پرنر... اصلا یاد همان خشتهای خشک شده دم کوره می افتم، همان که نوشته بود "مع" یعنی مهتاب و علی...


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۰۲
علی...

نظرات  (۱)

و امان از دست باب جون که عوض اینکه خشت را بگذارد دم خشت علی می گذارد ان طرف تر
پاسخ:
:-)
خوشم میاد همه این تو این قسمت از دست باب جون حسابی حرص خوردن ها! حتی من، حتی شما!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی