ارزوهای دور...
دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ
می نشینم کنج اتاقم و سرم را میگیرم بین زانوها که عجب...
با خودم فکر می کنم که کدام سربازی را دیده اید که برای فتح قلب سپاه دشمن رجز بخواند و نتواند یک خار از پای همسنگرش بیرون بکشد...؟
چشمانم را می بندم و بار دیگر مطمئن می شوم که هرچه هست از کم بودن من است... وگرنه مگر می شود نسیم بهشتی به کسی بخورد و تغییر نکند...؟
دلم برای نزدیکانم می سوزد و همچنان از کوچکی های خودم به خدا شوایت می برم که انت اکرم من ان تضیع من ربیته...
۹۵/۱۱/۱۱