أَیْنَ الْأَنْجُمُ الزّاهِرَةُ...؟

اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن یُوسُفَ

أَیْنَ الْأَنْجُمُ الزّاهِرَةُ...؟

اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن یُوسُفَ

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نام او...

سلام حاج حمید

حالا چند روزی از رفتنت گذشته است و دلمان برای لبخند های ساده ات تنگ شده، اما وقتی به تو فکر می کنیم پر از امید می شویم که حالا مثل تویی وجود دارد تا بیاید و یا علی بگوید و دستهایمان را بگیرد...

هُوَ الَّذی بَعَثَ فِی اْلأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مُبینٍ

او کسی است که در میان امیین  رسولی از خودشان برانگیخت که آیاتش را بر آنها می‏خواند و آنها را تزکیه می‏کند و به آنان کتاب (قرآن) و حکمت تعلیم می کند هر چند پیش از آن در گمراهی آشکاری بودند!

وَ آخَرینَ مِنْهُمْ لَمّا یَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ

و (همچنین) رسول است بر گروه دیگری که هنوز به آنها ملحق نشده‏اند؛ و او عزیز و حکیم است!

ذلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظیمِ

این فضل خداست که به هر کس بخواهد (و شایسته بداند) می‏بخشد؛ و خداوند صاحب فضل عظیم است!

 

اصلا تو خود همان « وَ آخَرینَ مِنْهُمْ» هستی که حالا ملحق شده ای به کاروان امیین... دلاوری به کنار اما نگاه معصومانه ات روی بنرهای شهر جز این حکایت نمی کند؛ نگاه های مردی عظیم که انگار شده است کودکی معصوم در کاروان امیین. مگر جز این است؟ اصلا مگر نه اینکه «ان اطفال شیعتنا من المومنین تربیهم فاطمه علیها السلام»؟ برای سر گذاشتن به دامان فاطمه(س) باید طفل بود، درست مانند کودکی که همه چیز را در نگاه مادر می بیند، که تمام هستی اش آغوش مادر هست، جز مادر وابستگی ای ندارد، انقدر می دود تا بالاخره خودش را بیاندازد روی پر چادر مادر... تو خودت کدام آدم بزرگی را دیده ای که اینچنین بی تاب مادر باشد؟

حاج حمید آقا! می گویند قبل عازم شدن رفته ای مشهد، رفته ای تا اجازه بگیری! اما من می گویم رفته ای تا برای آخرین بار به دست امام رضا(ع) تزکیه بشوی، برای آخرین بار ثابت کنی که چشمانت جز مادر چیزی نمی بیند و بعد آماده شهادتت شوی...

می بینی حاج حمید آقا! تو قدم به قدم مطابق این آیات نورانی جلو رفته ای، حالا می ماند نوبت فضل خدا که بعد از شهادتت تعلیم کتاب و حکمت کند و حیطه ای بزرگ برایت قرار دهد که «وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظیمِ»...

حاج حمید! این روزها دلمان که می گیرد، کوچکی های خودمان را که می بینیم یادمان می رود به سمت حیطه شما، دلمان می رود به همان وصیت نامه نورانی ات که گفته بودی:« وقتی به غفلت‌ها و بیخیالی‌های خودم در زمانی که باید به یاری دین تو و انقلاب تو می‌پرداختم فکر می‌کنم، این آرزو برایم بزرگ می‌آید. اما لطف و کرم تو بزرگتر است. در دوران زندگی‌ام سعی کردم هیچ موضوع شخصی را از شما نخواهم و برای هیچ موضوع دنیایی شما را قسم ندهم، اما الآن در حرم جدت امام رضا(ع) شما را به مادرتان قسم می‌دهم که همه‌ی جوانان این انقلاب اسلامی را و در آخر این حقیر عاصی را برای نصرت خودتون تربیت کنید و برای سربازی خودتان به کار بگیرید.»

حالا رفیق نوبت شماست، بیا و وساطت ما را پیش مادرت بکن و بگو که ما همان جوانانی هستیم که تو برایمان دعا کردی...

بیا و ما را راهی کن. رفیق! دوباره دست یا علی بدهیم...؟ دوباره بنا می کنیم بنای مهدی(عج) را...

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۵
علی...

از مضرات زود معلم شدن این است که دیگه حوصله نداری برای تغییر غلط ترین رویه های دانشگاه چونه بزنی، چون یه زمانی هرچی که می خواستی بدون کوچکترین اصطکاکی تغییر می کردند و چقدر همه چیز خوب بوده... می روی دفتر استاد، نظرت رو می گی و دیگه حوصله شنیدن حرف هایش را نداری و فقط یادت می رود به زمانیکه سر کلاس بودی و چقدر شیرین بوده است...!

یا مثلا این است که دلت گاهی عجیب برای بچه ها تنگ می شود انقدر که ارزو می کنه یکیشان رو توی همان مترو ولیعصر(عج) هم که شده ببینی اما وقتی می آید و می بینی که حالا چقدر تغییر کرده است و مدل موهای ساده اش چقدر عوض شده اند دلت می گیرد... خیلی زیاد...


مطمئنم که یه زمانی بود که دور هم جمع می شدیم با رفقا بین زنگ های تفریح دبیرستان و از دانشجوهایی می گفتیم که لیسانسشان را می گیرند و تکلیفشان با خودشان مشخص نیست و چقدر بدرد نخور شده اند و اصلا برای چه زندگی می کنند وقتی آرمان هایشان را بدست نباورده اند و بعد می خندیدیم و برایمان واضح بود که اصلا قرار نیست همچین اتفاقی بیفتد برایمان...

حالا اما مثل آب خوردن تمام شد ترم 7... ترم بعد لیسانسم را خواهم گرفت ان شاءالله... حالا مطمئنم بچه ها زنگ های تفریحشان دور هم جمع می شوند و می خندند به من...


نمی دانم خروجی این 4 سال چه شده است فقط می دانم دلم برای علی خودمان تنگ شده است...خیلی...خیلی!

پ.ن: می بینید حال این روزهای یمن و سوریه و ...

به یاد جملات نیایش حضرت سلیمان افتاده ام

 اخدایا!

ای تنها معبود و همه چیز من

ای همه کس و کار من

ای همه امید و ماوای من...

ای که به جز تو پناهی ندارم و ناله و فغان خود فقط به درگاه تو می اورم تا تنها تو که خدای منی به نجاتم برخیزی

خدایا از کرم تو به دور است که مرا با این حال نزار و تن نحیف در چنگ دشمن خونخوار رها فرمایی تا این چنین بر من بتازد و آبرویی را که تو بر من عطا فرمودی بر زمین ریزد...

بارالها! دلهای ما رو دوباره به نور ایمانت استوار گردان تا برای تو با دشمنان و شریران به جنگ برخیزیم و بر شیطان فائق آییم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۳
علی...

shahid

خیلی از آشناییمان نگذشته بود... حق بده حالا با چه حسرتی رفتنت را ببینم...

می دانی رفیق، همه چیز به کنار، روز تشییعت به کنار، نور باران برگشتنت به کنار اما وصیتت عجیب دل هایمان را بی قرار کرده است...

همان که خطاب به پسر چهارساله ات گفته بودی:

"محمد! زندگی کن برای مهدی،

درس بخوان برای مهدی،

محمد، ورزش کن برای مهدی و محمد، من تو را از خدا برای خودم نخواستم، تو را از خدا خواستم برای مهدی..."

نجوایت با مهدی(عج) چونان قلبم را فشار می دهد که راستش را بخواهی شرم می کنم از حضور خودم...

"صحبتی با امام مهدی (ع)
در ابتدا صحبتی با سید و مولایم امام زمان (ع) دارم، ای سید و مولایم! آقاجان! از تو ممنوم به خاطر تمام محبت‌هایی که در دوران دنیا به من ارزانی داشتی و شرمنده ام که شاکر این همه نعمت نبودم، اما امید به رحمت و کرم این خانواده دارم و با این امید زنده ام.
گرچه برای تربیت شدن و سرباز تو شدن تلاشی نکرده ام، اما به آن امید جان می‌دهم که در آن روز موعود که ندا می‌دهند از قبرهایتان بیرون آیید و به یاری مولایتان بشتابید، من هم به اذن مولایم در حالی که شمشیر به کمر بسته ام، از قبر بیرون آمده و پای رکاب شما سربازی کنم، آرزوی بزرگی است، اما آرزو بر جوانان عیب نیست.
در دوران زندگی ام سعی کردم هیچ موضوع شخصی و دنیایی را از شما نخواهم و شما را قسم ندهم، اما الان در حرم جدتان امام رضا (ع) شما را به مادرتان قسم می‌دهم که همۀ جوانان این انقلاب اسلامی و در آخر این حقیر عاصی را برای نصرت خودتان تربیت کنید و برای سربازی خودتان به کار گیرید.
آقاجان! به من می‌‌گویند تو زن و بچه داری، چرا به جهاد می‌روی؟ آقاجان! مگر من برای همسر و فرزندانم چه کرده ام؟ هرچه بوده از لطف و عنایت شما بوده است. آقاجان! برخی نمی‌دانند وقتی من از تو جدا شدم، آن روز باید نگران من شوند و ان‌شاءالله که آن روز را نبینند.
من، همسر و دو فرزندم خودمان را سربازانی در پادگان تو می‌دانیم، حال یکی از این سربازان عزم مأموریت دارد و مشکلی پیش نمی‌آید؛ چون فرمانده بالای سر خانواده هست و فقط باید مواظب باشیم تا از این پادگان اخراج نشویم، آقاجان! تو کمک مان کن، زندگی چقدر شیرین می‌شود وقتی که پادگان تو شود و این زندگی همان بهشت است."

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۵
علی...