نمی دانم زهیر چه کار کرده بود که آمدید و دستش را گرفتید، نمی دانم چقدر اهل تقوا بوده که رفتید و دستش را گرفتید و تا اعلی علیین بردید، نمی دانم چقدر اهل عبادت بوده است که مادرتان آمد و برای همیشه او را خرید... نمی دانم چقدر پای حرفش می ایستاده که نشانش دادید تمام ذرات بیابان را که بر امامت شما گواهی می دهند... نمی دانم چقدر اهل تبعیت بوده است که اجازه ورود به کاروانتان را دادید و تا جایی بردید که امر او امر شما باشد و رای او رای شما...
اما حسین جان... عبیدالله را که می دانم... عبید الله بن حر جعفی، مگر نه اینکه راهزن بود؟ مگر نه اینکه عثمانی مذهب بود...؟ اما منکه می دانم خودِ خودتان وقتی پیکتان را جواب کرده بود بلند شدید و رفتید به خیمه اش... خودِ خودتان عزم نجاتش را کردید و رفتید تا کاری کنید که برای همیشه بشود عزیز دل فاطمه(س)... تمام رحمت عالم را بر سرش ریختید وقتی دستتان را به سویش دراز کردید که بیا در رکاب پسر دختر پیامبر تا پاکِ پاک شوی... و او چقدر بیچاره بود که نتوانست دستتان را بگیرد...
حالا اما پسر فاطمه(س)... عادت این روزهایم است وقتی میان شلوغی روزهایم گم می شوم، هر از گاهی ذکر یا ذهیر بگیرم...تا بلکه بشود این بار هم مثل همیشه شما بیایی و یکبار برای همیشه دستم را بگیری و نجاتم بدهی از دنیایی که روز به روز بیشتر درش غرق می شوم...