خاطراتِِ معصومیت های از دست رفته...
درویش مصطفی{ شخصیت رمان من او خوانده شده در دوم راهنمایی، دوم دبیرستان، سال دوم دانشگاه}:
" به دلت شک نیار! این کار هم حکما حکمتی دارد. هیات محبان الحسین، خاص محبان حسینه، چرا؟ چون آدمِ خدا پرست، خدا را می پرسته. اگر خط و ربطش را نفهمیدی، بدان هیچ نفهمیده ای؛ بل که اصلا نفهمی. محبِ حسین، گریه اش برای حسینه. با توام فعله اصفهانی! از فتاح یاد بگیر: اگر برای پسرش حال گریه پیدا کرد، فی الفور گریه اش را وصل می کند به کربلا. راهش این است. این جور اشکتان مقدس می شود و چشم تان، ضریح. حکما چشم هم چه ادمی می شود دخیل بست. یا علی مددی!"
همینجوری یک هویی شب امتحان دلم برای علی و مهتاب تنگ می شود... نه اینکه عاشق شده باشم ها نه... چیز عجیبیست این معصومیت وجودشان... انقدری که وقتی مطمئن می شوی که حالا واقعا دیگر هیچ راهی نمانده و باقی مانده زائران کربلا هم این دو روزه دنیا را طلاق می دهند و تو ام مانده ای با کوله بار سنگینی هایت، یکهو یادت می رود سمت درویش مصطفی، می رود سمت علی و مهتاب و کافه مسیو پرنر... اصلا یاد همان خشتهای خشک شده دم کوره می افتم، همان که نوشته بود "مع" یعنی مهتاب و علی...