این روزها که می گذرد(2)...
خانم دوست مشترکمان هست، عجیب حق خواهری دارد به گردنمان!
می آید دانشگاه و می برمشان به دیدار دخترکی در دانشکده دیگر تا دل دخترک را بدست بیاورد و مقدمات خواستگاری برای یکی از رفقایم فراهم شود.
این بین تا دخترک از کلاسش بیرون بیاید و او را نشان بدهم با هم صحبت می کنیم، انقدر که اخر سر بحث بر می گردد به خودم و او هم از من می پرسد...
خدارو شکر دخترک توی همین حین می آید و نشانش می دهم و سریع از محدوده خارج می شوم. توی راه برگشت فکرم مشغول می شود...
چند واژه ای عجیب گیرم می اندازند... ادعاهایی که حالا برایم بسیار سخت شده اند انگار!
امام(ع)، احساس، تسلیم، من، او... انگار که هیچ جایگشتی از این کلمات را نتوانم کنار هم بگذارم! سعی می کنم خودم را گول نزنم و فقط اقرار کنم که خدایا من تسلیم نبودم...
فکرهایم را بلند می کنم و می گذارم زمین! می روم تا امتحان میانترم رو بدهم! آخرش شاید یک روزی حل کند درد عشق را مهندسی...!