این روزها که می گذرد(3)
از مضرات زود معلم شدن این است که دیگه حوصله نداری برای تغییر غلط ترین رویه های دانشگاه چونه بزنی، چون یه زمانی هرچی که می خواستی بدون کوچکترین اصطکاکی تغییر می کردند و چقدر همه چیز خوب بوده... می روی دفتر استاد، نظرت رو می گی و دیگه حوصله شنیدن حرف هایش را نداری و فقط یادت می رود به زمانیکه سر کلاس بودی و چقدر شیرین بوده است...!
یا مثلا این است که دلت گاهی عجیب برای بچه ها تنگ می شود انقدر که ارزو می کنه یکیشان رو توی همان مترو ولیعصر(عج) هم که شده ببینی اما وقتی می آید و می بینی که حالا چقدر تغییر کرده است و مدل موهای ساده اش چقدر عوض شده اند دلت می گیرد... خیلی زیاد...
مطمئنم که یه زمانی بود که دور هم جمع می شدیم با رفقا بین زنگ های تفریح دبیرستان و از دانشجوهایی می گفتیم که لیسانسشان را می گیرند و تکلیفشان با خودشان مشخص نیست و چقدر بدرد نخور شده اند و اصلا برای چه زندگی می کنند وقتی آرمان هایشان را بدست نباورده اند و بعد می خندیدیم و برایمان واضح بود که اصلا قرار نیست همچین اتفاقی بیفتد برایمان...
حالا اما مثل آب خوردن تمام شد ترم 7... ترم بعد لیسانسم را خواهم گرفت ان شاءالله... حالا مطمئنم بچه ها زنگ های تفریحشان دور هم جمع می شوند و می خندند به من...
نمی دانم خروجی این 4 سال چه شده است فقط می دانم دلم برای علی خودمان تنگ شده است...خیلی...خیلی!
پ.ن: می بینید حال این روزهای یمن و سوریه و ...
به یاد جملات نیایش حضرت سلیمان افتاده ام
اخدایا!
ای تنها معبود و همه چیز من
ای همه کس و کار من
ای همه امید و ماوای من...
ای که به جز تو پناهی ندارم و ناله و فغان خود فقط به درگاه تو می اورم تا تنها تو که خدای منی به نجاتم برخیزی
خدایا از کرم تو به دور است که مرا با این حال نزار و تن نحیف در چنگ دشمن خونخوار رها فرمایی تا این چنین بر من بتازد و آبرویی را که تو بر من عطا فرمودی بر زمین ریزد...
بارالها! دلهای ما رو دوباره به نور ایمانت استوار گردان تا برای تو با دشمنان و شریران به جنگ برخیزیم و بر شیطان فائق آییم...